بذارین از اولش بگم..
دی 87 وارد انجمن شدم..همزمان با ورود من "دخترکی تنها" هم بود..آلاله و آریا حتما یادشونه..
اسمش سحر بود...یک پست گذاشت..اینی که الان میذارم:
خدایا نزار بزرگ شم !
- الو ... الو ... سلام
- کسی اونجا نیست ؟؟؟
- مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
- پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...
- فرشته: بله با کی کار داری کوچولو ؟
- خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده
- فرشته: بگو من میشنوم
کودک متعجب پرسید :
- مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...
- فرشته: هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم
با صدای بغض آلودش آهسته گفت:
- یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟
فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت:
- فرشته: نه، خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت :
- اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد
ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد:
- خدا: بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت :
- خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
- خدا: چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
- آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک :
- خدا: آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشون جا میگرفت. کاش همه مثل تو منو برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...
و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...
این پست همین الان تکراری تو انجمن هست..یادمه همون دفعه اول که خوندم ساعتها گریه کردم...بخاطر اثرش...اما حالا بیشتر از پیش گریه کردم،بخاطر خاطره هایی که برام درست کرد ....
گفتن بیشتر جایز نیست..
چه کرد با من این نوشته....
دلم میخواست این پستم خنده به لبهاتون بیاره..میخواستم چندتا از این طنزایی که خودم راه میندازم و براتون مینوشتم و میخندیدین و کمی هم به عقل من شک میکردین..
متاسفم..
نمیدانم چه افسون غریبی است در پس این واژگان که هیچ گاه اجازه ام ندادند لبخندی به لب بنشانم
نمیدانم سزای کدامین دل شکستنم هست این بغض نشکسته
نمیدانم تا چند طلوع دیگر هم باید سرم را بالا بگیرم و از درون بمیرم..
بازهم در مقابل اینه..مینویسم: بلند فریاد بزن که دیگر دوستش نداری،بعد راستای بینی ات را بگیر و برو...بیچاره پینوکیو...
بازهم در هجوم تاریکی شب،من و این بالشت همیشه آماده ..شاید تمام دردها و احساسات و قلب من با همین بالشت تقسیم شد و سهیم شد..
اشک ریختم با من بود،فریاد زدم و مشت زدم،با من بود و تاب آورد و پناه شد،خنده ام را پنهان کرد،صورت سرخ مرا از شرم پنهان کرد..خشمم را در وجودش جای داد و برای تمام تنهایی ام آغوشی باز و محکم داشت...
طفلک بالشت من..
اگر مثل تمام کارتون های بچگی تو هم زبانی برای گفتن داشتی،بی شک نه تنها شکایت نمیکردی،بلکه آرامم میکردی و با من بازهم میماندی...
طفلک من و این دیوانگی!
افسوس از من و این بی ارادگی...از تهی سرشارم..پوچم کرد این غم بی خبر..کاش میدانستم واقعا چیستی..تا راه درمانی هم برایت میافتم...
بازهم بخند...
زندگی هرچه که باشد زیباست..و فردا روز دیگریست برای بودن...